گاه نوشت



اون شب  که اومدم گفتن نیست کسی که جوابتو بده

یکم با یه نفر که  فکر میکردم میتونم جوابمو بده حرف زدم کمی آروم شدم اما هنوز دوز دغدغه بندی ام بالا بود

امروز وقتی گفتن یکی هست دلو زدم به دریا و رفتم پیِ پاسخ

مهربون حرف میزدحتی صوت بلند اتاق بیرون مانع از این نشد که گوش ندم به حرفاشگاهی نجوا میکرد ولی بازم خوب بود

بهم گف اگه همین الان بری بیرون اتاق و برگردی و ببینی تو اتاق یه سینی پر پیراشکی:دی  رو میزه چی به ذهنت میرسه؟!

گفتم خوب میگم از کجا اومده؟ 

گف پس دنبالِ علتشی! و میدونی یوهویی اینجا خلق نشده جهان به این عظمت ؛ این ستاره هایی که هی تولید میشن تنوع این همه نوع میوه تو اطراف کهکشانخود خود بدنت اینا میشه یوهویی خلق شده باشه؟

گف بهم بگو حتی اگ ابتدای جهان از یه ذره متلاشی شده بوده باشه

خوب اون ذره از کجا اومده؟؟ حتی اگه کل دنیا از انرژی باشه خوب مگ خود دانشمندا نگفتن انرزی خود ب خود به وجود نمی اد و خود به خودم از بین نمیره! پس بهم بگو این انرژی از کجا بوجود اومده؟؟؟ خالقش کیه!

گف خیلی از دانشمندای درست و حسابی هم به خدا اعتقاد داشتند

مثلا ادیسوننیوتن بوعلی سینا

میگف یکی از همون دانشمندای بی خدا؛ سر برنامه زنده وقتی ی چیزی یادش نمیاد ناخوداگاه میگه گاد! کمکم کن!

میگف ذره ذره برو جلو

گف خوبه دنبال حقیقت میری و حواستو جم کن

میگف الان همون ادم سابق باش نماز و ول نکن 

گفت در مورد ادم بودن هم بگم که ممکنه الان ضربه بخوری در مقابل کار خوبی که پخش میکنی سمت یه نفر!

و اون یه نفر در مقابل کارت بدی کنه ؛ این مهم نیست

مهم اینه این وسط تو رشد میکنی

صبور تر میشی 

میگف یه شاخه گل که فقط تو شرایط راحت رشد میکنه اگر سختی بهش برسه خشکی برسه از بین میره 

ولی گلی که نیاز به کسی نداره و تو هرشرایطی تنهایی بی آب دوام میاره!

ارزشش بالاتره

پ.ن: باید رو حرفاش فکر کنم باید

پ.ن2: راسی کسی کتابای مکارم شیرازی رو خونده؟؟ خانمه کتاباشو معرفی کرد بهم نمیدونم خوبه یا نه

پ.ن3: ادامه داره این مدل پست اگر دوست داشته باشید

این خانم رو دیگ نمیبینم اما احتمالا راهنما گر های دیگه هم باشن تو این عالم


نوشته بود میتونی سر ریز بشی ب سمت عرفان و الهی و 

و میتونی آنقدر غرقش بشی و توجیه کنی اشتباهاتش رو و در اخر حسرت بخوری

و انتخاب من؟

سکوت

حرف زدن شیرینه اما اونی ک نهایت میدی تحویل طبیعت اطرافت مهمه و من نمیدونم تهش چ خواهد شد

#ش یا شایدم #آدم جدید از نوع شهر دلبر


انجام کارهای اداری و واریز فلان مبلغ به وجه فلان تا حدی جذاب بود برام و البته اندکی خسته کننده شاید

اما خب راضیم از خودم

تفاوتِ اخلاقی الانم با ترم یک رو دوست دارم

و اگه الان شاید ترم یک بودم الکی خودمو اذیت نمیکردم

حقیقت ترم یک با همه شیرینی تجربه و لمس دنیای جدید سخت گذشت

واسه منی ک قرار بود بشه تقطه عروجم حتی نزولم شد:|

گذشت و شد تجربه

حقیقتا من و همه هم کلاسیام چن سال دیگ تموم میشیم از کنار هم و این یعنی زیادم حرص و جوش نخوری سر فلان رفتار هم کلاسی قطعا عقلانی تر

الان فازم مدلی شده ک سعی میکنم خیلی خیلی صمیمی هم نشم با هم کلاسیام

باید بپذیرم ک این تفاوت رفتاریشون بخاطر جنس مخالف هست و احتمالا خواهد بود!( این فقط مربوط ب مساله #شیرین نیست و کلا همچین جوی هس:/ )

پس باید کنار بیام و تمام خودمو تو دوستی نریزم ب پاشون

بی خیال تر شم نسبت به همهههه چی

و البته درسسس

و پیروزی تو یه بحرانِ سخت درسی شاید

پ.ن: پروژه دلبر در چ حالی؟ مرسی ک دبیر اسبق و اعضا حمایت کردن از من مرسی  #رشد داشتی #مجله

پ.ن2: خیلی دوس دارم الف شم این ترم:( ولی فقط دوس دارم انگار:/ جم کن بابا یه حرکت بزن

پ.ن3:  فلسفه وجودی خدااگه کسی دونست برام بگه خیلی واجبه

اگ میشه علمی یا فلسفی بیانش کنید


سلام من!

الان که داری اینو میخونی داری دوران ابتداییتو میگذرونی!

یه دختر شیطون ریزه میزه ای:دی

و البته پر حرف 

اگه حرفی تو دلت میموند و ب مامانت قبل خواب نمیگفتی خوابت زهر میشد زهر! 

رفتی راهنماییتو اون دوران برنده فلان مسابقه شدی و الان؟

باید بگم دوباره رفتی تو مسیر همون مسابقه منتها با نوع مدل دیگ و اون شده یکی از تنها دلخوشیات تو شهر غریب شاید

دوران راهنمایی مسیرتو خارج از المپیاد کردی

و دلخوری دبیر و 

نمیدونم کی بود کی شد ک دیگ نگفتی حرفاتو به مامانیت؛،جم کردی تو دلت 

و ی دفعه تو اوایل سوم دبیرستان ریختی بیرون و 

وای برتو ک یادآوریش تلخه برام تلخ

از دبیرستان درس بیشتر یادمه + هوس های نوجوانی:|(هرروز دلبسته یکی شدن:/) + دغدغم راجب دین

و الان؟ درس هست ولی هوس نه(:

دغدغه دینیمم خیلیی وحشتناک زیاد شده! طوریک گاها میترسم از خودم و این دغدغه هامحتی میترسم ک بنویسم ازشون تو وبلاگ میترسم:)))

من جان!

سعی کن لذت ببری از اون موقعت

کمتر سمت بازی کامپیتر بروکمتر برو سمت سایت 98ای ها و هم میهن:/

چشمات ارزشوون خیلی خیلی بیشتر بود

من جان

سعی کن کلاس موسیقی بری+ زبان

بازم درگیر ارایش زیاد نشو و همین طورکی سادگیتو عشق است:دی

بیشتر کمک حال مادرت باش و مرتب تر نگهدار اتاقتو:|

(الان واقعا مرتب ترم:/ )

وارد دانشگا ک شدی تمامت مثل الان باشه اما

ساده نباش ساده دل نده و خیلی درس بخون

پ.ن: مرسی از دعوت 

ببخشید با تاخیر نوشته شد(:


به شدت احساس تنهایی میکنم.

امروز  کل مسیر دانشگاه ب خوابگاه زدم زیر گریه

کل ترم قبل برام مرور شد و گریه ی من بیشتر

من خیلی حماقت دارم میکنم و کردم خیلی!

سعی میکردم پرت نشم تو دل حاشیه ها اما

نمیدونم چی شد؟

که خیلی راحت باختم

تو همه چی!

درسدل! عقل!

امروز بخاطر همه چی گریه کردم و خودمو چلوندم تو آغوش خودم

آررره من این روزا فقط خودمم وخودم

به سرم زد که بگذرم از این شهر

و برم ی جای دیگه

اره من ی دیووونه مجنونم

ک دلخوره از همه چی و همه کس

جواب محبت؛ دوستی؛ اعتمادش میشه سنگ بودن

من حسابی خستم

#از جنس سنگ شممثل خودش! خودشون


یادتونه گفتم میخوام ریسک کنم؟!

بی خیال شدم بخاطر احترام ب مسولِ مخالفِ مربوطه

میتونسم با پارتی تپل درستش کنم اما نخواستم

خودم نخواستم 

و نمیدونم تا چ حد درست یا غلط بود اما حس الانم بی خیالیه و فارغ بودنه

این ترمم ترم راحتی نیست واقعنی نیاز به تلاش و تلاش دارد

و باید شروع کنم.

.

من حقیقت فارغ از دین و چیزای دیگ ک بولد کردن واسمون ؛خوشم نمیومد از فلان پسرک!

دوری میکردم ازش و تو جلسه وقتی میدیدم دخترا رو همون اول به اسم کوچیک صدا میزنه و کنارشون میشینه با خودم عهد کردم اگ حتی ی بار اسم کوچیک من با پیشوند یا پسوند بیاد ورد زبونش دیگ نرم جلسات:/

و این اتفاق هیچ وقت نیفتاد و الان؟ امروز؟ فهمیدم ی آدم پست و پر ادعاس!

وبدش نمیاد تجربه ی زیاد با دختر ها رو

و این تنها دلیلش روی زیادی ک میبینم دخترا میدن بهش

تعریف های زیاد الکی از کاراش و اینا.

حالا خوبیش اینه امسال از جلسه میره و به قولی جوون بابا:دی

.

روایت داریم درود بر زبانی ک غلطانه باز شود!:|

و گند زده گانیم

روایت شیرین رو با ی اشتباه محض به یکی از ترم بالایی ها گفتم و وای بر من


بهم گفت مشکل تو و و هم کلاسی هات اینه که این شهر دانشجویی رو به منزله ی محل زندگی در نظر گرفتید

میگف چرا تلاشتون کم؟

میگف دغدغتون درس نیستقدر درس رو نمیدونید

میگف این دور همیاتون نخوندناتون تو پنج شنبه و جمعه ها سمه

دیدم راس میگف

الان من ب اندازه همین تایمی که رفتم کلاس و دانشگاه واقعا چی حالیمه؟!

همین واحد هایی گذروندیم مثلا

حتی همون درسایی که 18 گرفتم و چ درسی ک 13شدم

تو ی رنجن علمم! هیچ و پوچ شاید

راستی شما چیکار میکنید که تو دانشگاه کارتون درس بشه و درس و درس؟!

# حرفای یه عینکی کت دوست بهم

# خودمو پس بدید بهم


گاهی حس میکنم که شاید بیش از حد سفتم تو دانشگاه

مثلا اینکه نه سلام میکنم به جنس مخالف و نه تا حالا باهاشون بیرون رفتم

و میگم یکم شل کن خودتو دختر!:|

ولی خوب نمیتونم

دوس ندارم بگم چن ترم ک گذش عوض شد

از طرفی کلا مخم دلیلی هم نمیبینه واسه این چیزا:/

در نتیجه با همین فرمون میرم جلو

کلا شخصیت من عجیب تو دانشگاه و خوابگاه و حتی اینجا متفاوتهه:|

+عاشق لباسای رنگی رنگی*_* + نی نی تپل سفید*_*

++ میشینی رو صندلی اونم میشینه رو صندلی  و نگا میکنه بلند که میشی میری ی جا دیگه اونم میره یه جا دیگه نکنه خوشش میاد ازم؟[افکار ترمولک]

+++ بیاید ایده قرانی بدید! موضوعات جذاب قران چی بوده واستون؟!

مدیونید فکر کنید استاد تفسیر فرمودند:دی

++++ خدایی باید ب یه سری از دخترا بگیم تیپ سنگینتو باور کنیم یا ذات عجیبتو؟! فقط امیدوارم فاز حقیقی همه زودتر علنی شه واسم:(

+++++ امروز زنگ زدم به یکی از استادای درجه یک کنکورم*-* حل شدم تو حال خوب موقع حرف باهاش 

 


نمیدونم چرا معرفت زیادی پای هر آدمی میزارم

چرا آنقدر احساساتی ام؟ 

من همیشه از محبت بیش از حد ضربه خوردم

اصلا فاز تعریف و اینا نیست

و اغراق هم نمیکنم ؛

تو تک تک لحظه های افتضاح بقیه پیششون بودم 

ولی خیلی وقتا تنها موندم

هربار تصمیم میگیرم تو خوشیای بقیه باشم کنارشون ولی هربار اشتباه میکنم.

چرا بزرگ نمیشم من؟

امروز دو ساعت تو یه صفحه از کتاب قفل بودم و این یعنی شاید خ ر ی ت

پ.ن: خودم بدم میاد از اینکه اینجا غر بزنم:(

این هفته به افتضاح ترین حالت ممکن درس خوندم

نمیتونم برم سمت درس و خستم از این وضعیت

هیچ راه کاری هم واقعا به ذهنم نمیرسه و خیلی چیزا داره تلنبار میشه رو هم.

با این اوصاف فک کنم دیگ الفی بای بای 

و نیفتم هم قبوله:(


شده تا به حال از شنیدن ی جمله ک شاید صدم ثانیه حتی طول کشیده ذوق کنی حد و اندازه چن ساعت؟ و چن روز و حتی ماه!؟

شده که کسی ی چیزیو و نگه و تو فرو بریزی قدِ تمام عمرت از بدو تولد تا به الان حتی؟!

شده ک ی فرضیه تو وجودت چنگ بزنه و تو هی قورتش بدی از گلوت ب پایین ک کمتر حسش کنی؟!

شده هی وقتی میخای بریزی بیرون کلمات رو هی اطناب بری؟!

و هی نتونیشایدم

نمیدونم نخوای که

بگیش!

ب قول هوروش  بند #من الان این حالو دارم! چه بی قرارم! تو رو ندارم#

پ.ن: نتم قاطیه سر میزنم در اسرع وقت و تونستن بهتون

 


بعد مدت ها سلام!

هوای پاییزییتون بی آنفولانزا :|

حقیقت اونقدر حرف ها دارم ک نمیدونم از کجا سر ریزشون کنم تو این پست

از دانشگاه و امتحان ها بگم؟ از گذر  درسِ غولی ترم یک و دو بگم یا برم سراغ شلوغی سرم تو این روزها تو مسئولیت شبه پروژه؟!

خلاصه چی بگم؟

راسی بگید ببینم کسی بوده ک تو انجمن ها مسئولیت داشته باشه یا نه؟

خوبه مسئول شیم یا هیچ منغعتی نداره!؟

سود و زیانش چیه مثلا؟

بهم گفتن در حد اینک یه پیچ اینستا هم بزن براش و مدیریتش کن!

انجمن مسخره ای نیست و اصالت تو دانشگاه داره. 

راسی! تردید دارم نسبت به انتقالی به یه شهر بزرگتر!

مزایا و ضرر هاش چیه؟ :)

اون شهر هم شهر خودم نیست اما خب بزرگتره! الانم شهر غریبم البته و شهرش شهر بدی نیست

ولی خب دانشکدمون پر حاشیس و مطمینن شهر بزرگتر هم حاشیه های خودشو میطلبد

راسی

از شما چخبر؟

وبلاگم پر ستاره روشنه

 من اما میام و جز به جز میخونمتون. 


نشستم تو کتابخونه و خیره ب ساعت زل میزنم به کتاب دلبرم

نمیدونم چی شد و کی شد ک آنقدر غرق اون پروژه شدم

فقط میدونم همون روزای اول پیگیر بودم از ترم بالایی هام

هی میپرسیدم و آخرم پیداش کردم

اولین بار ک پامو گذاشتم تو جلسه پروژه ترسیدم!

نه ترسِ اون جوریا

ترس یه مدل دیگ ک نمیدونم چطور بنویسم اینجا

ولش کنید اصلا 

داشتم میگفتم ک آره حقیقتا ترسیدم حس میکردم با توجه به محدوده تفکراتم خیلی راحت پسم بزنن اما نزدن

عوضش همون روزای اول سعی کردم نشون بدم شاید من محدودیت فکریم متفاوت شما باشه اما خب اون جوری هم تو ذهنتون منو بولد کردید نیستم.

و کم کم یخ درونم آب شد

حتی تو خود دانشگاه هم حس کردم همین تفاوت محدودیت فکری چندانم بد نیست

انگار همین ک دورم پر تفکرات متنقاضه چندان هم بد نیست و این هم باعث بیشتر خودمو بشناسم هم اینک چالش های با حالی پیش روی من میزاره

من از ترم یک تا ب الان پر چالش بود روزام اما الان ک برمیگردم عقب میبینم ک گذشت و الانم هست البته ها

اما ب وحشتناکی ترم های پیش نیست یعنی خودم تلاشم اینه ک کنترل کنم محیطمو

این روزا دارم میفهمم هرچقدر سر خودتو شلوغ کنی حال خودت بهتره

اره اره سخت تره اما حال واقعیت بهتره

این روزا افسوس قبلو میخورم اما حس میکنم میتونم یکمی امیدوارم باشم ب آینده

البته ک قطعا بازم چالش دورمو میگیره اما بازم میگذره مگه نه؟!

پروژه دلبر هرچی خوب یا بد وجودش بهتره برام

به این دارم میرسم حالتون ک حس کردید خیلی هم اوکی نیست سرتونو شلوغ کنید

آنفدر شلوغ ک فکر کردن به حاشیات به کسری از دقایق و ثانیه ها میل کنه

همین

 


یه جا بود نوشته بود از تنهاییات لذت ببر

بد ندون تنها بودنو!

نوشته بود تنهایی باعث میشه ک بیشتر واسه دل خودمون وقت بزاریم

بیشتر تو حس و حال و علایقمون پیش بریم و 

خلاصه تو یه کلمه چرا فکر میکنید حتما باید تو لحظه هاتون با این و اون باشید! شاید کمی خلوت کردن بهتر هم باشه حتی

و چرا یاد نمیگیرین از تنهایی لذت ببرینن

 

نمیدونم نمیدونم این انتخاب من میخواد بشه یا اجبار از وضعیت کنونی

اما حرفاش منو برد تو فکر

حس میکنم خیلی وقته وقت نزاشتم واسه خودم درست و حسابی!

پ.ن: فردا امتحان دارم و نیازمند انرژی مثبت قلباتونم(:


امسال بر خلافِ همیشه شب یلدا سهم من شد خوابگاه

نه تجربه تلخی بود و نه شیرین

یه دلم دل دل میکرد که پر بزنه و بره تو اون کوچه قدیمی خونه باباجون و 

یه پلاستیک پر نون خامه ای بگیره دستشو و سفره یلدا رو بچینه

از اون آلو سهم دل شکموش بشه و خونشون هی دولا راست بشه، هی کار کنه، هی تو دلش غر بزنه به نوه های تنبل و هی غر بزنه و هی غر بزنه

تهشم ک برمیگرده خونه بشینه سفره غرشو جلو مامانش باز کنه و بگه خیلی تنبلن این فامیلات!: دی

چرا من و تو باید فقط کار کنیم و آخرم آبجی کوچیکه بیاد حمایت کنه ازمو و این جوری تموم شه یلدا +_+

اما خب نشد

امسال هیچ کدوم از اینا نشد 

حتی نشد که انتهای شب یلدا خونه بابا جون ختم بشه به خونه اون یکی مامان بزرگ و تا نصفه شب و خوابالو با اونام شب یلدا بگیریم.

آره نشد ک بشه چون سهم من تماما همین گوشه کنج اتاق بود با دوستام!

بد نگذشت خوب بود حتی وقتی که فال های من فقط میشد نگران نباش و امید داشته باش

و واسه دوستام میشد عاشقونه و اینا:|

ولی خب هنوزم میگم یلدا با دوست هم بد نبود 

اما خب دله دیگ!

یلدای خونه بابا جونو خواس

 


فقط قفلم همین!

امروز با شنیدن وا رفتم

ادم خیلی انقلابی  نیستم 

اما حاج قاسم سلیمانی ادمی نبود ک بشه به دین و فقط نسبتش داد

اون ی دنیای دیگ بود واسم

ی دنیای دیگ

اگر شاید شهید نمیشد سهم من میشد دیدنش

و من الان تنها کاری ک میتونم بکنم 

ی چیزه

ی چیز


باید بگم دلم غذاهای خونگی مامان پز میخواد و تمام!

#فقط تموم شو لعنتی

من همون آدمیم که حساس به غذا بود!

هر خورشتی جز خورشت مامان جونش و فک و فامیلای خوب اشپزش از گلوش پایین نمیرفت حالا خورشتای داغون اشپز دانشگاه حتی قیمشو!

فکرشو بکن قیمه! :/ غذایی ک ی تایمی متنفر بود ازش رو میخوره!!

چرا؟ چون نه وقت غذا درست کردن داره و نه حوصلشو لا ب لای این همه شلوغی کار.

تموم شو فقط

تموم شو


میم اب میگف بیش از حد وقت گذاشتی براش.میگف هرکسی به مثل

برو سراغ قانون نیوتن هر عکسی ی عکس العملی

خیلی این روزا درگیر این فکرام

چجوری باشم؟

هربار مقابله به مثل برخورد کنم یا بازم نرم شم؟

میدونم فلسفه غرق اینه ک تو مثل بقیه نباش و اینا

اما واقعا ی جایی دیگ نمیشه

بخصوص وقتی واسه ی رفیقی ک یک ترم تموم سنگ تموم گذاشتی،

تا حدی ک اگ حالش بد بود از همه چیزت میزدی براش

بلیط برگشت جور میکردی براش و 

و همه اینا توی ی شب بره از یادش

تموم خوبیات خلاصه شه توی ی جمله و پرت شه تو صورتت و توهین با حرص بشه سهمت 

داد زیاد اونم بی دلیل

سر شاید حسادت اونم حسادت هیچ و پوچ

قشنگه واسم وقتی میبینم سر هیچی ک ندارمم نمیتونن ببینن

نمیدونم ولی این بار دیگ نرم نمیشم

با 'بعضی ها در حد خودشون باید بود

 همین

فقط کاش میبینمش ی جور شم ک ندید بگیرمش انگار ک اصلا نیستشنیستش


اصلا اونجا شاید یه جایی خیلی فراتر و بهتر از اینجا باشه!

ی جایی آروم و پرِ حس خوب

نمیدونم نمیدونم موندم بین انتقالی ب دیار مرکز!

یا موندن تو همین شهر

برم ؟

نرم؟

هروقت شرایط سخت میشه تصمیم ب رفتن میگیرم

میدونم اونجا شاید مثل اینجا شهر غریب باشه 

اما شاید

نمیدونم کاش نمیرفتم تو دل مسولیت

اونجوری دل کندن از اینجا  شاید واسم آسون بود

آسون


ی تولد یوهویی واسه دوستم تو خوابگاه 

به وقت دیروز :)))

درسته ک ساده بود اما از هیچی لاقل بهتر بود.

حس کردم عمیقا خوشحال شد•_•

#حس خوب

# یه مقدار از کیک تولدم دادم به جهادة خانم  و هیاتة خانم

اونام خوشحال شدن :)

حس خوبی بود بعد این همه غصه 

# تولد مهسا( هم)


دیشب خیلی روز سختی بود.

نتونسم خوب بخوابم شاید در کل یک ساعت و خورده ای

رفیق آشنا شده تو سرمام بیدارم کرد وگرنه ممکن ب خواب موندن بود:|

حجم خیلی بالایی بود 

فشار آنقدر بهم اومد ک یه دفعه همش تخلیه شد تو سینک روشویی

بس ک نسکافه خوردم واسه بیدار موندن

نمیدونم چی میشه

نتیجه اش خیلی مهمه خیلی 

امیدوارم لاقل پاس شم:(

میگن ک خیلی سخت میگیره

امیدوارم خوب بدم و حداقل اینکه پاسو بشم

استرسم شدیده سرش و حتی پتانسیل گریه هم دارم

ما ک میریم سر جلسه اما شما دعا کنید خوب بگذره


یه خدایی که اون بالاس و خیلی وقته فراموشش کردم

یه خدایی که نباید شک کنم دیگه بهش

چون اون جوری ب پوچی مطلق میرسم

حضورتو کنارم حس میکنم رب :(

وقتای خلوتم وقتی هیییچ کس نیست دورم

وقتی هربار ب زور بساطمو جم میکنم از دور اطرافیانم 

تو بودی

خیلی هم بودی حتی وقتی که چن سال پیش تو حرم اون خانومه رو فرستادی ک دلگرمم کنه

بهم بازم ثابت کن ک هستی کنارم

بگو ک تو هستی حتی اگ کل دنیا سر جنگ بگیره

بگو هستی و من درگیر نمیشم

بگو هستی و من هفته دیگ شادم

بگو هستی

بگو


ترمِ فرد ب اندازه فرد بودنش دلنشین بود برام! 

اما مطمیئنم این یکی بهتره

حس میکنم دارم بزرگتر میشم و پخته تر و راضی ترم

راضیم از اینکه از اکیپی جدا شدم که متعلق به من نبود

اکیپی که وجه تشابه مون شاید بشه گفت هیییچی نبود، من دختر همه جایی رفتن نبودماز اونا نبودم ک تا نیمه شب اهل چت باشم با هم کلاسی های پسرم اما اونا بودن 

از نظرشون من یه افراطی بودم ک خودمو محدود ب سنت کردم

به قول میم.اب من از تنهایی رفته بودم سمتشون ونباید سرزنش کنم

این ترم ترم خوبی بود چون جدا شدم از کسایی ک خودشون نبودن فقط ظاهرسازیفقط ظاهر!

دیگ اینکه راضیم از خودم چون تموم دارم میکنم قضیه اوشون رو! 

دیگ دوس ندارم درگیر حس ب ادمی شم ک نمیدونم سهم من هست یا نه

تازه ادمی ک ب خوب بودنشم مطمیئن نیستم خیلی :))

میدونم ک بهترینه رخ میده واسم میدونم  

و فقط صبر میکنم، کاری که باید از اول میکردم 

و دیگ چی شد این ترم؟!

بیشتر و بیشتر فعالیت کردم تو انجمن^_^

مهم نیست نتیجع میده یا نه! مهم اینه ک فکرم آروم تره^_^

و در آخر اینکه من همون دختر دبیرستانی دیروزم! همون قدر مشتاااق

همون قدر فراری از من همونم و میشم بازم میشم:)

این ترم برنامه ها دارم مال خودم و زندگیم و همه چیم همه چی. 

 

 


گفته بودم که راضیم از جدا شدن از اکیپ سابقم

و باید بازم بگم که راضیم

نمیدونم البته باز! میشه گف تقریبا راضیم: دی

احساس تنهایی تو دانشگاه رو دارم  ،تو خوابگاه دوستای زیادی دارم اما دانشگاه نه و این حس بدی میده بهم.

تو کلاس البته بهتره بگم باز دانشگاه اوکیه! اما کلاس و وقت ناهار و تنهایی خیلی رنجم میده

حس میکنم دنیای فکرم خیلی متفاوته باهاشون

نمیفهممشون

نمیفهمنم

من ب راهم ایمان دارم اما نبود کسی شبیه خودم آزار دهندس واقعا اذیتم میکنه

شاید اگر شهر خودم بودم این قبیل مشکلات نبود

تنها چیزی ک اذیتم میکنه تنهایی این روزام تو کلاسه و اینک بقیه چی میگن 

میگن حتما این مشکل داره ک یه دفعه ای تنها کرده خودشو کلا یکم کلافه شدم 

نمیدونم نمیدونم

مسخرس اما بخاطر خیلی گریه کردم چند روز:| خیلی!


به وسعت کتابای خریده شده اما ناخوانده قسم! :|

که دلاشفت واااقعا نیاز داره یکی رو ببینه و خودشو سر ریز کنه بهش

اما حیف قرنطینه این روزا نمیزاره

حس میکنم شاید جزو ادمایی که میتونه بدون حرفای خرافاتی

یا شایدم عجیب غریب راه درستو نشونم بده!

اما خب لعنت ب کرونای لعنتی:))))

البته گاها وقتی ی چیز جور نمیشه میگم شاید حکمته! اما خب انصافاً سخته ک واسه همه چی دارم میگم حکمته:/

اما خب تنها راه آروووم شدنم همین کلمس:|

وگرنه کلم پر سواله!

و پررر ابهام های جور وا جور

شما حرف ها دارید به کی میگید؟-_-

 

#دبیر کنکور بود اما زندگی بود واسه خودش


بهت گفته بودم دنیا خیلی جذاب تر از اونیه که فکرشو کنی؟!

+ نه مگه تو این طور فکر میکنی؟

اره خب! چرا فکر نکنم؟ یکم چشمای خوابالاتو بمال و از تخت و اون گوشیت بیا بیرون و دل بسپر به طبیعت کنارِ من!

+کنار نبودت دیگه؟

منفی نشو باز، انتظار هم خودش ب نوعی شیرینه

شاید فکرشم نکنی اما قلب منم الان تو کنج اون گوشه تالاپ تلوپ میکنه! درست مثله تو اصلا هروقت حس کردی دنیای جدیدی میخای یاد من بیفت

+ اگ 

منفی نشو!

+باشه 

#تو جان میبری


همیشه خدا همین بودم !

از بچگی عاشق حفظ غزل های حافظ بودمحتی اگ ی جاهایی متوجه منظور دقیق واژه های چیده شده نمیشدم

ذوق زدگی سر حفظ فلان شعر و بیت عادت هفتگی ام بود

دفتری داشتم با اسم دفتر شعر های حفظ شده!

هنوز هم همینم

عاشق فلسفه و عرفان و عشق! 

بعد از اتمام یک متن نه چندان شاید منطقی انقدر ذوق میکنم که انگار در عرش آسمان در حال پروازم! :)

هنوزم مثل همیشه عاشق شکلات تلخم ب همراه شیر قهوه

هنوز هم عاشقِ دست های کوچولوی نرم و لطیف بچه هام

و بوی لپ های وا رفتشون=)

عاشق بوی مستِ سبز بهارم

و خیس شدن تک و تنها زیر بارون رو طالبم!

هنوزم بستنی با خرده های شکلات معشوقه اول و همیشگی منه. 

و من هنوزم میتونم بار ها و بارها شاعرِ چشمای یار باشم

منِ سرمست سر گشته هنوزم طالب ارزوهای غرق نشدمم


حدود تقریبا4 صبح بود

پاهامو تو بغلم جمع کرده بودم و میگفتم دیدی نشد! 

بغضم کرده بودم حتی قشنگگگ اشک جم بود ک اره دیدی نشد این همه خودتو این چن روز سختی دادی و اخرم اماده نشد و اینا

فلان دختر قرار بود این کار رو کنه فلان اقا اینو! اما هیچ کدوم نشد حتی فلان دختر هم درگیر شد نتونس

یکم گذشت صفحه گوشیم چشمک زدنگا کردم دیدم ی غریبه تو واتساپ پیام داده

نمیدونم کی بود

چی بود

نوشته بود : سلام خوبین؟ من فلانی ام، این پروژه رو اماده کردم نمیدونم که خوبه یا نه

و من؟ موندم!!!  چون اصلا ی درصدم درست این ادمو نمیشناختم و میگفتم این اصلا این کار رو نمیکنه!!

و یه لبخنددد گنددده نشست رو لبم و تو دلم کلی قربون صدقش رفتم:| خدا منو ببخشه:دی 

و همیشه مدلم این طوره طرف پسر باشه از 12شب ب این ور جواب پیام نمیدم و سین نمیکنم و  افلاین میشم

خیلیییی خودمو کنترل کردم ک تا صبح تحمل کنم و صبح ازش تشکر کنم

اما میدونیین به چی فکر کردم ؟ به اینکه تا خدا نخواد نمیشه من خودمو اون چن روز کشتم

و از طرف دیگ اگه اون بالایی بخواد شده حتی اون لحظه اخر میشه

میشه

#عید رو با تاخیر تبریک میگم

#ی خاطره عیدانه _پروژه عید


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه اینترنتی اموزش عربی مهیار ویدیو شبکه پشتیبان طرح رسا موج دریا دلنوشته با خدا سرطان نوشت حرفهایی برای گفتن...